window.open( "http://www2.lenjan.net/", "sh ", "width=800%,height=800% ");
90/2/4
11:48 ص
بررسی«مواجهه با خدا در علوم انسانی غربی» تا حد بسیار زیادی میتواند پاسخگوی این پرسش باشد که«چرا مسلمانان و به ویژه ایرانیها نباید بر علوم انسانی غربی تکیه کنند؟»
خداوندی که ما به عنوان آفریدگار ریز و درشت جهان هستی میشناسیم در علوم انسانی برآمده از تفکرات برخی اندیشمندان نامدار غرب، به نبرد خوانده شده است. خداوندی در آرای این نظریه پردازان به جایگاهی هم شأن«آشیل» در یونان و«اسفندیار» در شاهنامه فردوسی تنزل پیدا کرده است! برای اثبات این مدعا، این جمله معروف و کفرآلود«فردریش نیچه» فیلسوف نامدار آلمانی کفایت میکند:«روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. اما خدا مُرد و در پی آن، این کفر گویان نیز بمردند!». بدینگونه، خداوند در لایههای عمیق علوم انسانی غرب همچون اسطورههایی مانند اسفندیار و آشیل که وقتی نقطه ضد جاودانگیشان- چشم اسفندیار و پاشنه آشیل- کشف شد جان باختند، نعوذبالله دیگر زنده نیست! هرچند برخیها تلاشکرده و میکنند که این جمله معروف نیچه را از زوایای دلخواه خودشان – به خاطر علاقه وافر به این فیلسوف – تعبیر و تفسیر کنند اما در پاسخ به اینان باید گفت: علاقه شما به نیچه محترم است، اما فلاسفه در لفافه سخن نمیگویند که دیدگاههایشان نیاز به تعبیر و تفسیر داشته باشد. فلاسفه را«نخبگان رک و صریح» مینامند که دلیلی برای در لفافه صحبت کردنشان نمیتوان یافت حتی در دوران اختناق! مگر آن که یک فیلسوف، تاکتیک محافظهکاری را برگزیده باشد، اما با شناختی که از نیچه به واسطه آثار دیگرش در دست هست، جمله«خدا مرُد» او صریحتر از آن است که نیازمند تفسیر و تعبیر باشد.
تصویر خدایان هالیوود
رگههای پررنگی از این جمله مشهور نیچه را میتوان در تولیدات گوناگون هالیوود به ویژه در یکی از تولیدات جدید آن مشاهده کرد. منظور فیلم سینمایی«
clash of titans» به معنای«نبرد خدایان» است. این فیلم با این عبارات توضیحی آغاز میشود:« زمانی که تایتانها بر زمین حکومت داشتند قدرتمند بودند ولی حکومتشان توسط فرزندان آنها یعنی«زئوس»،«پوسایدن» و«هیدوس» نابود شد.«زئوس» فرمانروای آسمان شد،«پوسایدن» فرمانروای دریاها و«هیدوس» به وسیله زئوس گول خورد و حکومت بر دنیای مردگان همراه با بدبختی و تاریکی نصیب او شد! این زئوس بود که انسان را آفرید. عبادت انسانها منبع ابدیت خدایان بود، اما با گذشت زمان، انسانها بیقرار شدند و پس از به زیر سؤال بردن آنها، علیه خدایان قیام کردند».
این فیلم را میتوان بازتابی از اندیشههای علوم انسانی ساخته غرب به ویژه اندیشه نیچه دانست؛ چرا که هالیوود به شدت متأثر از آرای اندیشمندان و فلاسفه غرب است. خدایی که اندیشمندان برجسته غربی از جنس نیچه به تصویر میکشند، خدایی است که راز و شرط حکومتش اطاعت و عبادت بندگان است؛ درحالی که آموزههای اسلامی و حتی زرتشتی(دین ایرانی) خلاف این اندیشه را معتقد بوده و فریاد میزنند:«ای بندگان! خدا از عبادت ما بینیاز است».
نیچه از جمله معروفش به دنبال القای این سخن است که «خدا متعلق به قدیمیها و سنتیها بوده و اکنون که جهان با گذر از قرون وسطا و تجربه رنسانس، پا در وادی مدرنیته و پسامدرنیته گذاشته، خدا دیگر معنا ندارد!».
البته در میان غربیها اندیشمندان دیگری همچون«امانوئل کانت» هم هستند که حسابشان از امثال نیچه جداست اما چرا لبه تیز تبلیغات غرب با اندیشههای امثال نیچه جلا داده میشود؟! چرا در حجم وسیعی از کتب، فیلم ها، مقالات، تولیدات موسیقی و دیگر محصولات فکری و فرهنگی غرب، ردپای دیدگاه افرادی همچون نیچه به چشم میخورد؟
در کنار این نظریه کفرآمیز نیچه، دیدگاههای جنجالی و مشکوک دیگری از اندیشمندان غربی در دست است که در تضاد آشکار با آموزههای پیامبران و کتب آسمانی است؛ از جمله نظریه چارلز داروین در باب خلقت انسان(نظریه تکامل انواع). درباره نظریه و دیدگاه معروف«ماکیاولی» در عرصه علوم سیاسی و اخلاق سیاسی هم که دیگر جایی برای بحث نمیماند. ماکیاولی معتقد است:«هدف وسیله را توجیه میکند». او میگوید که برای حفظ قدرت سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی، هر اقدامی که سبب تثبیت پایههای قدرت شما میشود جایز است! خداوند در فلسفه این دسته از اندیشمندان غربی، وجودی هم شأن با آفریدگان خود است که اگر این آفریدگان و در رأس شان انسانها به او بیتوجهی و بیمهری کنند دیگر خدا نیست! و این است ستیزه جویی این بخش از علوم انسانی غرب در مواجهه با خداوند بیهمتا. خدا در این بخش از علوم، سوژهای است برای ستیزه جویی و برتری طلبی فلاسفه! فیلسوفی قدرتمندتر است که صریحتر و بیتعارفتر خداوند را به نبرد بخواند!
هیوم و رد اصل علیت
در اهمیت اصل«علیت» در برهان غایت شناختی به ویژه در فلسفه اسلامی تردیدی نیست. این برهان با اتکا به اصل علیت از نظم موجود در پدیدهها به وجود ناظم پی میبرد. به عبارت دیگر عامل اساسی پیوند میان شعور و پدیدههای مادی، رابطه علّی موجود بین نظم و ناظم است. اکثر فلاسفهای که به بررسی براهین غایت شناختی پرداختهاند به وجود این رابطه علّی قائل بودند اما برخی تفاوت آنها در این بود که بعضی تأکید داشتند که این نظم تنها میتواند معلول مدبری آگاه باشد و برخی دیگر از جمله«برتراند راسل» معتقد بودند که علت فاعلی نظم پدیدهها«قائم به ذات» است. بنابراین تمام این فلاسفه در دو دسته عمده تقسیم بندی میشوند:
- آنهایی که علت فاعلی نظم را قائم به غیر میدانند
- آنانی که علت فاعلی نظم را قائم به ذات میدانند
ولی همه این نظریه پردازان دارای وجه مشترکی هستند و آن این است که همگی قائل به وجود رابطه علّی بین نظم و ناظم هستند. برخی این رابطه علّی را با توجه به تکامل ذاتی و برخی دیگر با نظریه تدبیر توجیه میکنند.
اما«دیوید هیوم» فیلسوف تجربه گرای انگلیسی با روش«شکاکیت»، اصل علیت را مورد تردید قرار داده است. او اصل علیت را به یک گزاره احتمال ناشی از استقراء تقلیل داده و قطعیت آن را رد کرد. هیوم و بقیه فلاسفه تجربه گرا محدوده شناخت را به دو قسم شناخت منطقی و تجربی تقسیم کردند. شناخت به اعتبار تحقیق پذیری از هر قسمی که باشد به واسطه دو نوع گزاره(جملات خبری یا حملی) صورت میپذیرد. شناخت منطقی توسط گزارههای تحلیلی و شناخت تجربی توسط گزارههای تألیفی ماتاخر حاصل میشود. از منظر هیوم اصل علیت شامل هیچ یک از گونههای شناخت نمیشود و به همین دلیل تردید پذیر است.
در حقیقت، هیوم رابطه ضروری بین علت و معلول را انکار کرده و معتقد است که همه معرفت ما از تجربه ناشی میشود و هر ایده و مفهومی، هر چند پیچیده، باید به انطباقات یا تجربههایی برگردد که حواس حسی ما در اختیار ما قرار داده است. از اینرو معتقد است که ما در خارج فقط آتش و حرارت را تجربه میکنیم، ولی رابطه ضروری یا علّی بین آنها را تجربه نمیکنیم، در نتیجه چنین رابطهای وجود ندارد. هیوم میگوید: آنچه ما علیت مینامیم، صرفاً عادتی است که از تداعی دو حادثه داریم و چون آنها را با هم تجربه میکنیم، هرگاه آتش به ذهن ما بیاید، حرارت نیز به دنبال آن میآید.
این دیدگاه که مبنای تئوریهای بسیاری دیگر از فلاسفه و اندیشمندان غرب شده و به تولیدات فرهنگی و سینمایی هم رسوخ کرده، به شکاکیت و انکار استنتاج استقرایی منتهی شده است.
کانت خواست ابروی نظریه هیوم را درست کند اما چشمش را...
ایمانوئل کانت(1804ـ1724) فیلسوف آلمانی نیز که از هیوم تأثیر پذیرفته، بر آن بود که به نوعی اصل علیت و رابطه ضروری بین علت و معلول را توجیه و از شکاکیت هیومی نجات دهد. به نظر او«همه معرفت ما از تجربه ناشی میشود، ولی همه معرفت ما به آن ختم نمیگردد.» او برای توجیه معرفتهای کلی و ضروری به صورتهای ذهنی که به صورت پیشینی در ذهن است، اعتقاد پیدا کرد. چنین صورتهایی از تجربه مأخوذ نیستند و فقط در حوزه تجربه کارآیی دارند. از جمله این صورتها، رابطه ضروری بین علت و معلول است که یکی از مقولات فاهمه است و تنها هنگامی کاربرد صحیح دارد که در حوزه تجربه به کار گرفته شود. اگر مفهوم علیت، خارج از حوزه تجربه به کار گرفته شود، همان گونه که برهان جهانشناختی، آن را به کار گرفته، بیمعنا میگردد و گرفتار مغالطه خواهیم شد. او در کتاب نقادی عقل محض به صراحت مینویسد:«اصلی که توسط آن، از موجود ممکن، وجود علت را استنتاج میکنیم، فقط در محدوده جهان محسوس کاربرد دارد و خارج از حوزه تجربه هیچ معنایی ندارد.»
خداحافظ برهان جهان شناختی!
بر اساس این نوع تفکرات، برهان جهانشناختی، بیمبنا میگردد و نمیتواند وجود خدا را اثبات نماید؛ زیرا اولاً رابطه ضروری بین علت و معلول وجود ندارد. ثانیاً، بر فرض وجود رابطه ضروری، فقط در حوزه تجربه کارآیی دارد، در صورتی که در برهان جهان شناختی اصل علیت در مورد امور غیرتجربی به کار گرفته شده است.
زیرا اصولاً اگر رابطه ضروری بین علت و معلول را انکار کنیم، حتی وجود جهان خارج و قوانین علمی کلی و ضروری را نیز نمیتوانیم توجیه کنیم. بر اساس همین«اصل علیت» است که علم بنا شده است. ما در علم از تعدادی حادثه خاص و رابطه بین آنها یک اصل کلی انتزاع میکنیم و در مورد حوادث آینده نیز جاری میدانیم. در نتیجه با انکار اصل علیت و رابطه ضروری بین آنها مبانی علوم نیز متزلزل خواهد شد، چون علوم تجربی هم بر اساس همین قوانین کلی و ضروری بنا شدهاند.
همچنین اشکال دیگر دیدگاه هیوم آن است که علیت را نمیتوان بر اساس تداعی معانی تبیین کرد؛ زیرا چه بسیار پدیدههایی که به طور منظم با هم یا پی در پی تحقق مییابند، در حالی که هیچ کدام از آنها را نمیتوان علت دیگری به حساب آورد. چنان که نور و حرارت در لامپ همیشه با هم پدید میآیند یا روز و شب، پی در پی به دنبال هم متحقق میشوند و از تصور یکی، دیگری به ذهن میآید، ولی هیچ کدام علت پیدایش دیگری نیست یا یکی از آنها نسبت به دیگری حکم علت را ندارد. اشکال دیدگاه کانت در باب علیت، آن است که حتی خود او قاعده خود را در باب علیت رعایت نکرد. او بر آن بود که اصل علیت، هنگامی کاربرد صحیح دارد که فقط در حوزه تجربه به کار گرفته شود، ولی خود این اصل را در حوزه نومن یا شی فی نفسه که حوزه غیرپدیداری است، اعمال کرد و گفت: هر شی از دو ساحت برخوردار است؛ ساحت«پدیداری» و ساحت«نومنی». ساحت پدیداری شی آن چیزی است که خود را برای ما پدیدار میسازد و ساحت نومنی آن چیزی است که برای ما نمودار نمیشود؛ یعنی شی آنگونه است که درواقع وجود دارد و اگر ما دارای شهود عقلی بودیم، میتوانستیم آن ساحت را درک کنیم، اما چون دارای چنین شهودی نیستیم، همین اندازه از ساحت نومنی اطلاع داریم که آن ساحت وجود دارد و علت پدیدارهاست. در همین جا کانت از مفهوم علیت و وجود که از مفاهیم فاهمهاند و به نظر او فقط در حوزه تجربه کارآیی دارد، به ناروا استفاده کرده و فلسفه خود را نقض کرده است. البته کانت مجبور بود که شی فی نفسه را اثبات کند وگرنه نمیتوانست جهان خارج را اثبات نماید و به سوی ایدئالیسم کشیده میشد.
خدای سنتی، خدای مدرن، خدای پست مدرن!
خداوند در اندیشههای غربی به مثابه یک«آفریده شده» و«ممکن الوجود» تلقی شده که در طول ادوار گوناگون تاریخ غرب، دچار تغییر و تحول در ماهیت گشته است. بیژن عبدالکریمی-استاد فلسفه- در اینباره میگوید:« به یک اعتبار و یک معنای بسیار محدود و خاص، تمام تاریخ تفکر بشر، از جمله تاریخ تفکر غرب، تاریخی تئولوژیک است، یعنی در این تاریخها، پرداختن به مسئله وجود یا عدم، وجود یک واقعیت نهایی، یک بنیاد، یک غایت و یک کانون معنابخش و فهم و تفسیر این بنیاد و غایت همواره به انحای گوناگون، مسئلهای اساسی و محوری بوده است، تا آنجا که میتوان تمام تاریخ تفکر بشری، به طور عام یا تاریخ تفکر بشر غربی، به طور خاص، را در حول و حوش معنا و مفهوم خدا صورتبندی کرد».
به اعتقاد این صاحب نظر عرصه فلسفه، مقایسه درک سنتی خدا در جهان بینی قرون وسطایی غربی و عالم اسلامی نیازمند پژوهشهای عمیق و تخصصیتری است، اما به اجمال میتوان گفت که: اولاً، میتوانیم یک نوع انطباق بسیار کلی را میان تصویر خدا در جامعه خودمان - البته تصویر رایج - با تصویر رایج خدا در دوره قرون وسطای غربیان بیابیم، ثانیاً، میتوانیم این تصور رایج را، صرفنظر از استثناها، در هر دو سنت اسلامی و مسیحی، تحت عنوان«تصویر سنتی از خداوند» قرار دهیم. حال به رغم آگاهی به نادیده گرفتن بخشهایی از استثناها و نیز تفاوتهای تاریخی، میتوانیم برخی از اوصاف را به منزله ویژگیهای«خدای سنتی» تلقی کنیم و به مقایسه این ویژگیها با«خدای مدرن» یا حتی«خدای پست مدرن» بپردازیم. به این ترتیب میتوان خدای سنتی را در قیاس با خدای مدرن با پارهای از اوصاف زیر توصیف کرد:
یک: خدای سنتی، خدایی ماورای طبیعی است، به این معنا که کاملاً متعالی از طبیعت و خارج از آن است. اما در دوران مدرن، جنبه ماورای طبیعی خدا رنگ میبازد و خدا دیگر نه به منزله امری ماورای طبیعت، بلکه بیشتر به منزله عنصر نظم دهنده خود طبیعت درک میگردد، یعنی خداوند، دیگر خارق مسیر عادی طبیعت نیست، بلکه خود مکانیسم درونی طبیعت و جهان، در کلیت آن، میباشد. در مرحله دوم مدرنیته، یعنی در قرون 18 و 19 و دهههای نخستین قرن 20، دریافته شد که اساساً چه نیازی به وجود چنین خدایی هست، پس طبیعت را به کمک همان مکانیسمها و قوانین علمی اش تبیین کردند و متفکرانی چون فویرباخ و مارکس مفهوم خدا را کنار نهادند و خود طبیعت و مکانیسمهای آن را به منزله آن واقعیت نهایی و بنیادی تلقی کردند.
دو: به تعبیر دیگر، دستان خدای سنتی برای انجام هر کاری باز بود، اما در دوران مدرن و با حاکمیت جهان بینی علمی، دیگر دستان خدا همچون گذشته باز نیست بر همین اساس، جهان گذشته مملو از معجزات، کرامات و خرق عادات است.
سه: در تصویر سنتی، خداوند قادر مطلق و همه توان است؛ زیرا او به عنوان خالقی در ماورای طبیعت، خالق طبیعت و واضع قوانین طبیعی است و اوست که میتواند به دلخواه خود، همین قوانین عادی و رایج عالم را زیر پا گذارد تا خود را به وسیله معجزات و کرامات بر خلایق آشکار سازد. اما دوران مدرن، قدرت خدا، نه مطلق، بلکه در چار چوب قوانین طبیعی و علمی عالم است و به تعبیری، فاعلیت و قدرت خدا از طریق همان قوانین طبیعی، خود را آشکار میکند.
چهار: خدای سنتی، خدایی متشخص و شخصگونه، و برخوردار از صفاتی انسان گونه است، لیکن در دوران مدرن این خدای متشخص و شخص وار جای خود را به خدایی بدون تشخص میدهد که نه همچون موجودی ماورا و متعالی از طبیعت، بلکه همچون حقیقتی است که حال در طبیعت است.
پنج: خدای سنتی به سبب قدرت مطلق خود، تابع هیچ اصل و قاعده و عقلانیتی نبود. او همچون امپراتور یا پادشاه قدرتمندی بود که در سراسر ملک خویش حکم میراند و بندگان را یارای هیچگونه پرسش و سؤالی نبود. گویی تناظری میان نظامهای سیاسی و اجتماعی گذشته با خدای گذشتگان وجود داشت. اما در دوران مدرن، خداوند همراه با تغییر و تحولات سیاسی و اجتماعی، گویی دموکراتتر شده و قدرت خود را به اصول و مبانی عقلی و منطقی محدود میسازد.
شش: خدای سنتی، خدایی توتالیتر بود و در همه حوزهها، اعم از خصوصی و اجتماعی، برای بشر احکامی صادر میکرد، اما در دوران مدرن، این خدا به حوزههای خلوت و خصوصی رانده میشود و عرصههای سیاست، جامعه، حقوق و اقتصاد را به خود بشر وا میگذارد. سکولاریسم یعنی اینکه خدای لیبرال جانشین خدای توتالیتر میشود.
فقط طرح سوژه بود؛ همین!
به هر رو، خداوند در فلسفه این دسته از اندیشمندان غربی- که متأسفانه خودآگاه یا ناخودآگاه تکیه گاه فکری و دانشگاهی ما شدهاند- وجودی همشأن با آفریدگان خود است که اگر این آفریدگان و در رأسشان انسانها به او بیتوجهی و بیمهری کنند دیگر خدا نیست! و این است ستیزه جویی این بخش از علوم انسانی غرب در مواجهه با خداوند بیهمتا. خدا در این بخش از علوم، سوژهای است برای ستیزه جویی و برتریطلبی فلاسفه! فیلسوفی قدرتمندتر است که صریحتر و بیتعارفتر خداوند را به نبرد بخواند!
بضاعت ناچیز این قلم تنها در حد طرح سوژه در این باب بود؛ این گوی سوژه و این میدان حلاجی. بحث بیشتر در این خصوص نیازمند ورود استادان فن و نظریه دانان محترم است که این سوژه را مورد پردازش قرار دهند تا موی سره و ناسره از ماست اندیشههای غربی علوم انسانی بیرون کشیده شود.
پایگاه اطلاع رسانی جوان
پیام رسان